وقتی یه نی نی عطسه میزنه.
خنکی اون طرف بالش.
لیسیدن انگشتهای پفکی.
بوی بنزین.
خاروندن رد کش جوراب.
وقتی طرز تهیه غذای من درآوریتو میپرسن و میگن چقدر خوشمزه شده.
ته دیگ سیب زمینی ماکارونی.
وقتی بعداز یه مسافرت طولانی توی رخت خواب خودت میخوابی.
وقتی خط خطی همکلاسی هات رو توی کتابای قدیمیت میبینی.
مغز کاهو.
خنده ی نوزاد توی خواب.
هوای داخل گل فروشی.
تکیه دادن به بخاری بعداز برف بازی.
چک کردن ایمیل و مسیج هات توی روز تولدت.
شنبه ی تعطیل.
شنیدن آهنگی که دوست داری توی تاکسی.
وقتی هدیه ات را بازمیکنند و چشمهاشون از خوشحالی برق میزنه.
دیدن یه سریال با کسی که دوستش داری.
فوت کردن قاصدک.
ترکوندن حباب های نایلون حباب دار.
صبحانه روز تعطیل.
راه رفتن کنار دریا.
بوی اسکناس های نو که عیدی گرفتی.
وقتی سرامتحان جواب سوال یهویی یادت میاد.
و .....................................
روزى روزگارى، هیزمشکنى به همراه همسرش در یک کلبهى کوچک چوبى در وسط جنگلى بزرگ، با خوشى و شادمانى زندگى مىکرد. هیزمشکن، هر روز صبح با خوشحالى و در حالى که آواز مىخواند، براى کار از خانه خارج مىشد و هنگام غروب، زمانى که به خانه بازمىگشت، یک کاسه سوپ داغ و خوشمزه در انتظارش بودیک روز که مثل همیشه در جنگل مشغول قطع درختان و شکستن هیزم بود، ناگهان چشمش به درختى افتاد که سوراخهاى عجیبى در تنهاش بود. یکى از سوراخها کاملاً با بقیه متفاوت بود و هنگامى که هیزمشکن داشت آماده مىشد تا درخت را قطع کند، ناگهان یک پری کوچک سر از آن درآورد و بىمقدمه پرسید: این سر و صداها براى چیه؟
بعد نگاهى به هیزمشکن و تبر در دستش انداخت و گفت: هى! تو که نمىخواى این درختو قطع کنى؟ اینجا خونهى منه!
هیزمشکن ناگهان یکه خورد و آن قدر شگفتزده شد که تبر از دستش روى زمین افتاد و در حالى که زبانش بند آمده بود و بریده بریده صحبت مىکرد، گفت: او...و...و...ه! خدا..ا..و...ندا!
پری کوچک با صدایى غمگین به حرف زدن ادامه داد و گفت: ببین! درختهاى زیادى توى این جنگل هست؛ چرا نمىرى و یکى دیگه را قطع نمىکنى؟ مثلاً اون یکى.
هیزمشکن با این که شوکه و متعجب شده و کمى هم ترسیده بود، اما خودش را جمع و جور کرد و با شجاعت گفت: من هر درختى را که بخوام قطع مىکنم!
پری در حالى که هنوز صحبت هیزمشکن به آخر نرسیده بود، گفت: بسیار خب. پس بذار یه راه دیگه پیشنهاد کنم. اگر تو این درختو قطع نکنى، من هم در عوض کارى مىکنم که سه تا از آرزوهات برآورده بشه. قبول؟!
هیزمشکن پشت گوشش را خاراند و گفت: سه تا آرزو؟ هوووووم! باشه، قبول!
و بعد هم دنبال درخت دیگرى رفت و در همان حال که به کار مشغول بود، مرتب به آرزوهایى که مىتوانست داشته باشد و برآورده شود فکر مىکرد و زیر لب با خودش مىگفت: نمىدونم همسرم دربارهى این موضوع چى فکر مىکنه؟
زمانى که هیزمشکن داشت به خانه برمىگشت، همسرش بیرون از خانه مشغول تمیز کردن یک دیگچه بود. هیزمشکن با عجله و خوشحالى به طرفش دوید، دستش را گرفت و در حالى که با ذوقزدگى فراوان دستانش را تکان مىداد گفت: زود باش، زود باش، ما خیلى خوش شانسیم!
همسر هیزمشکن نمىتوانست دلیل هیجانزدگى شوهرش را بفهمد و داشت به خاطر بالا و پایین پریدن او و حرکت دادن دستهایش، تعادلش را از دست مىداد. کمى بعد که هیزمشکن آرامتر شد و با یک فنجان چاى در پشت میز سادهى درون خانهشان نشست، دربارهى اتفاقى که آن روز در جنگل برایش افتاده بود و حرفهاى آن پرى، با همسرش صحبت کرد و همسرش فوراً شروع کرد به فکر کردن دربارهى چیزهاى خوب و جالبى که با این سه آرزومىتوانستند به دست بیاورند.
بعد، کمى از فنجان شوهرش چاى نوشید و کمى آن را مزمزه کرد و گفت: من دلم یه رشته (ردیف) سوسیس خوشمزه مىخواد. ناگهان متوجه اشتباهى که کرده بود شد و جلوى زبانش را گرفت، اما دیگر دیر شده بود و در همان موقع، ردیفى از سوسیس پیش چشمان آنها ظاهر شد.
هیزمشکن با تعجب و عصبانیت فریاد کشید: سوسیس؟! چه آرزوی بیخودى! اى کاش اون سوسیس مىچسبید به دماغت! به محض گفتن این حرف، سوسیسها از جا جستند و به دماغ همسرش چسبیدند.
همسرش با ناراحتى و عصبانیت گفت: اى بىعقل! دیدى چیکار کردى؟! و بعد شروع کرد به گریه کردن و با خودش فکر کرد که چه چیزهایى که نمىتوانستند آرزو کنند.
هیزمشکن به شدت عصبانى شد و شروع کرد به فریاد زدن و دشنام دادن: آرزویى شش من یه غاز!
اما فریادهاى او با صداى همسرش متوقف شد: چیه آدم بىارزش؟! مىخواى زبون منو قطع کنى تا راحت بشى؟!
هیزمشکن جا خورد، اما وقتى به همسرش که داشت زارى کنان غر و لند مىکرد نگاه کرد، ناگهان از خنده رودهبر شد و در همان حال گفت: اگر فقط مىتونستى خودتو ببینى که با اون سوسیسهاى آویزون از دماغت چهقدر خندهدار شدى.....!
زن سعى کرد که با کشیدن سوسیسها، آنها را از دماغش جدا کند، اما آنها سفت و سخت سر جایشان ایستاده بودند. او دوباره و دوباره تلاش کرد اما بىفایده بود. سوسیسها محکم به دماغش چسبیده بودند و جدا نمىشدند. براى همین هم، دوباره گریه را از سر گرفت و گفت: اینها براى همیشه و تا آخر عمر اینجا مىمونن.
هیزمشکن که داشت کم کم از آرزویى که در حق همسرش کرده بود احساس پشیمانى مىکرد و نگران بود که چطور مىتواند با همسرش که بینىاى عجیب و غریب پیدا کرده بود به زندگى ادامه دهد، گفت: بذار من امتحان کنم. بعد رشتهى سوسیسها را گرفت و تا جایى که قدرت داشت به طرف خودش کشید. اما او فقط با این کار، همسرش را به سمت خودش مىکشید. آن دو روى زمین نشستند و با ناراحتى به یکدیگر نگاه کردند. بعد هر دو گفتند: حالا چى کار کنیم؟
و هر دو به یک چیز فکر کردند: فقط یک راه چاره باقى مونده! همسر هیزمشکن با خجالت، این کلمات را بر زبان آورد.
هیزمشکن با حسرت گفت: آه...! بله، موافقم؛ فقط یه راه چاره داریم. و بعد همانطور که به آرزوهاى فراوانشان فکر مىکرد، با شجاعت و اطمینان گفت: من آرزو مىکنم که این سوسیسها از بینى همسرم جدا بشن.
و بلافاصله این اتفاق اقتاد و آن دو با افسوس، دستهاى یکدیگر را گرفتند و گفتند: آه! اگر فقط کمى در گفتن حرفهامون تأمل مىکردیم.....
پرىهاى ساکن جنگل، حدس مىزدند که چنین اتفاقات عجیبى ممکن است روى بدهد و مخفیانه، هیزمشکن و همسرش را زیر نظر داشتند و تمام آنچه را که اتفاق افتاد مشاهده کردند. آنها از کارهاى انسانها در تعجب بودند و مىدانستند که این قدرت آنها نیست که آرزوهاى انسانها را برآورده مىکند، بلکه قدرت فکر و ارادهى خود انسانهاست که به برآورده شدن آرزوهاى آنان کمک مىکند. کافى است که انسانها به آن چه مىخواهند به دست بیاورند باور داشته باشند و با کار و اراده براى کسب آنها تلاش کنند و از قدرت و توانایىاى که خداوند بزرگ به آنها بخشیده در راه درست استفاده کنند.
مـردى حـیـوان بـارکـشـى داشـت کـه صـبـح تا شام از آن کار مى کشید و آخر شب آذوقه اندکى به او مى داد، و حیوان زبان بسته هم نه زبان انتقاد داشت و نه جاى براى شکایت . سـالهـا بـه هـمـیـن مـنـوال گـذشـت و حیوان بیچاره بارهاى سنگینى را جابجا مى کرد تا اینکه سرانجام نحیف شد و توان کارکردنش را از دست داد .
صاحب خر وقتى دانست که حیوان دیگر به کارش نمى آید آن را در بیابان برد و در آنجا رهایش کرد تا طعمه گرگان صحرا شود.
آرى چـنـیـن اسـت رسـم بـسـیـارى از مـردم روزگار، که تا از آدمى بار مى کشند لقمه نان بخور و نمیرى به او مى دهند، و همین که از کار افتاد دست از او مى شویند و سراغى از او نمى گیرند.
امـا هنوز، دیرى نپاییده بود که ناگهان سر و کله گرگى از دور نمایان شد . گرگ که لقـمه چرب و نرمى به دست آورده بود غویو شادى برکشید به طورى که از خوشحالى در پوست خود نمى گنجد.
خـر بـیـچـاره که خود را در دام گرگ گرفتار مى دید و مرگ خود در پیش چشم احساس مى کـرد بـا خـود گفت : باید چاره اى کنم که تا زنده ام این گرگ خونخوار نشوم ، و پس از مرگ دیگر فرقى نمى کند که طعمه گرگان بیابان شوم یا خوراک مرغان هوا!
پـس رو بـه گـرگ کـرد و بـا صـدایـى لرزان گفت : اى پیر وحش ! بیا و بر این مشتى پوست و استخوان رحم کن و تا رمقى در من هست از دریدن من دست بکش و من در عوض کالایى به تو مى دهم که در بازار از بهاى گرانى برخوردار است .
جـنـاب گـرگ ! مـن صاحب ثروتمندى داشتم که از فرط دوستى من برایى سمهاى طلایى سـاخـتـه بـود. حـال بـیـا ایـن سـمـها طلایى را از پاى من بر کن و در بازار بفروش و با پول آن صد خر زنده و چاق و چله براى خود بخر.
گـرگ طـمـع کـار تـا ایـن سـخـن شـنـیـد حـرص و آز دیـده عقل و داناییش را کور کرد
و اسیر طمع خود گشت .
پـس نـزدیـک شـد و دنـدان تـیـز خـود را بـه آن سـمـهـا بـنـد کـرد بـه خـیـال آنـکـه آنها را از پاى خر برکند، که ناگهان خر زخم خورده پاشکسته چنان لگدى بر سر وى کوفت که کاسه سرش بشکست و دندانهایش در دهان فرو ریخت .
گرگ طمعکار که دیگر دندانى براى خوردن آن لاشه در دهان نداشته ، با نا امیدى ، زار و نـالان ، لنـگ لنـگـان راه خـود را در بیابان پیش گرفت در روباهى به او بر خورد و از شرح حال پرسید.
گـرگ گـفـت : ایـن بـلا کـه مـى بـیـنـى هـمـه از دسـت خـودم بـر سـرم آمده است . زیرا که شغل خانوادگى من قصابى بود نه زرگرى ، و چون پا از گلیم خود به در کردم و به طمع مال زیاد زرگری را پیشه خود ساختم ، بدین مصیبت گرفتار آمدم !
گرگ صحرا خویش را رسوا کند / چو دکان نعلبندى وا کند
هر که پا از کار خود بیرون نهد / جامه و کالاى خود در خون نهد
| ||||