رشدشکوفه ها

برنامه های درسی و عملکردی کلاس سوم مدرسه رشد شکوفه ها

رشدشکوفه ها

برنامه های درسی و عملکردی کلاس سوم مدرسه رشد شکوفه ها


روزى روزگارى، هیزم‌شکنى به همراه همسرش در یک کلبه‌ى کوچک چوبى در وسط جنگلى بزرگ، با خوشى و شادمانى زندگى مى‌کرد. هیزم‌شکن، هر روز صبح با خوشحالى و در حالى که آواز مى‌خواند، براى کار از خانه خارج مى‌شد و هنگام غروب، زمانى که به خانه بازمى‌گشت، یک کاسه سوپ داغ و خوشمزه در انتظارش بودیک روز که مثل همیشه در جنگل مشغول قطع درختان و شکستن هیزم بود، ناگهان چشمش به درختى افتاد که سوراخ‌هاى عجیبى در تنه‌اش بود. یکى از سوراخ‌ها کاملاً با بقیه متفاوت بود و هنگامى که هیزم‌شکن داشت آماده مى‌شد تا درخت را قطع کند، ناگهان یک پری کوچک سر از آن درآورد و بى‌مقدمه پرسید: این سر و صداها براى چیه؟

بعد نگاهى به هیزم‌شکن و تبر در دستش انداخت و گفت: هى! تو که نمى‌خواى این درختو قطع کنى؟ این‌جا خونه‌ى منه!

هیزم‌شکن ناگهان یکه خورد و آن قدر شگفت‌زده شد که تبر از دستش روى زمین افتاد و در حالى که زبانش بند آمده بود و بریده بریده صحبت مى‌کرد، گفت: او...و...و...ه! خدا..ا..و...ندا!

پری کوچک با صدایى غمگین به حرف زدن ادامه داد و گفت: ببین! درخت‌هاى زیادى توى این جنگل هست؛ چرا نمى‌رى و یکى دیگه را قطع نمى‌کنى؟ مثلاً اون یکى.

هیزم‌شکن با این که شوکه و متعجب شده و کمى هم ترسیده بود، اما خودش را جمع و جور کرد و با شجاعت گفت: من هر درختى را که بخوام قطع مى‌کنم!

پری در حالى که هنوز صحبت هیزم‌شکن به آخر نرسیده بود، گفت: بسیار خب. پس بذار یه راه دیگه پیشنهاد کنم. اگر تو این درختو قطع نکنى، من هم در عوض کارى مى‌کنم که سه تا از آرزوهات برآورده بشه. قبول؟!

هیزم‌شکن پشت گوشش را خاراند و گفت: سه تا آرزو؟ هوووووم! باشه، قبول!

و بعد هم دنبال درخت دیگرى رفت و در همان حال که به کار مشغول بود، مرتب به آرزوهایى که مى‌توانست داشته باشد و برآورده شود فکر مى‌کرد و زیر لب با خودش مى‌گفت: نمى‌دونم همسرم درباره‌ى این موضوع چى فکر مى‌کنه؟

زمانى که هیزم‌شکن داشت به خانه برمى‌گشت، همسرش بیرون از خانه مشغول تمیز کردن یک دیگچه بود. هیزم‌شکن با عجله و خوشحالى به طرفش دوید، دستش را گرفت و در حالى که با ذوق‌زدگى فراوان دستانش را تکان مى‌داد گفت: زود باش، زود باش، ما خیلى خوش شانسیم!

همسر هیزم‌شکن نمى‌توانست دلیل هیجان‌زدگى شوهرش را بفهمد و داشت به خاطر بالا و پایین پریدن او و حرکت دادن دستهایش، تعادلش را از دست مى‌داد. کمى بعد که هیزم‌شکن آرام‌تر شد و با یک فنجان چاى در پشت میز ساده‌ى درون خانه‌شان نشست، درباره‌ى اتفاقى که آن روز در جنگل برایش افتاده بود و حرف‌هاى آن پرى، با همسرش صحبت کرد و همسرش فوراً شروع کرد به فکر کردن درباره‌ى چیزهاى خوب و جالبى که با این سه آرزومى‌توانستند به دست بیاورند.

بعد، کمى از فنجان شوهرش چاى نوشید و کمى آن را مزمزه کرد و گفت: من دلم یه رشته (ردیف) سوسیس خوشمزه مى‌خواد. ناگهان متوجه اشتباهى که کرده بود شد و جلوى زبانش را گرفت، اما دیگر دیر شده بود و در همان موقع، ردیفى از سوسیس پیش چشمان آنها ظاهر شد.

هیزم‌شکن با تعجب و عصبانیت فریاد کشید: سوسیس؟! چه آرزوی بیخودى! اى کاش اون سوسیس مى‌چسبید به دماغت! به محض گفتن این حرف، سوسیس‌ها از جا جستند و به دماغ همسرش چسبیدند.

همسرش با ناراحتى و عصبانیت گفت: اى بى‌عقل! دیدى چیکار کردى؟! و بعد شروع کرد به گریه کردن و با خودش فکر کرد که چه چیزهایى که نمى‌توانستند آرزو کنند.

هیزم‌شکن به شدت عصبانى شد و شروع کرد به فریاد زدن و دشنام دادن: آرزویى شش من یه غاز!

اما فریادهاى او با صداى همسرش متوقف شد: چیه آدم بى‌ارزش؟! مى‌خواى زبون منو قطع کنى تا راحت بشى؟!

هیزم‌شکن جا خورد، اما وقتى به همسرش که داشت زارى کنان غر و لند مى‌کرد نگاه کرد، ناگهان از خنده روده‌بر شد و در همان حال گفت: اگر فقط مى‌تونستى خودتو ببینى که با اون سوسیس‌هاى آویزون از دماغت چه‌قدر خنده‌دار شدى.....!

زن سعى کرد که با کشیدن سوسیس‌ها، آنها را از دماغش جدا کند، اما آنها سفت و سخت سر جایشان ایستاده بودند. او دوباره و دوباره تلاش کرد اما بى‌فایده بود. سوسیس‌ها محکم به دماغش چسبیده بودند و جدا نمى‌شدند. براى همین هم، دوباره گریه را از سر گرفت و گفت: اینها براى همیشه و تا آخر عمر اینجا مى‌مونن.

هیزم‌شکن که داشت کم کم از آرزویى که در حق همسرش کرده بود احساس پشیمانى مى‌کرد و نگران بود که چطور مى‌تواند با همسرش که بینى‌اى عجیب و غریب پیدا کرده بود به زندگى ادامه دهد، گفت: بذار من امتحان کنم. بعد رشته‌ى سوسیس‌ها را گرفت و تا جایى که قدرت داشت به طرف خودش کشید. اما او فقط با این کار، همسرش را به سمت خودش مى‌کشید. آن دو روى زمین نشستند و با ناراحتى به یکدیگر نگاه کردند. بعد هر دو گفتند: حالا چى کار کنیم؟

و هر دو به یک چیز فکر کردند: فقط یک راه چاره باقى مونده! همسر هیزم‌شکن با خجالت، این کلمات را بر زبان آورد.

هیزم‌شکن با حسرت گفت: آه...! بله، موافقم؛ فقط یه راه چاره داریم. و بعد همان‌طور که به آرزوهاى فراوانشان فکر مى‌کرد، با شجاعت و اطمینان گفت: من آرزو مى‌کنم که این سوسیس‌ها از بینى همسرم جدا بشن.

و بلافاصله این اتفاق اقتاد و آن دو با افسوس، دست‌هاى یکدیگر را گرفتند و گفتند: آه! اگر فقط کمى در گفتن حرف‌هامون تأمل مى‌کردیم.....

پرى‌هاى ساکن جنگل، حدس مى‌زدند که چنین اتفاقات عجیبى ممکن است روى بدهد و مخفیانه، هیزم‌شکن و همسرش را زیر نظر داشتند و تمام آن‌چه را که اتفاق افتاد مشاهده کردند. آنها از کارهاى انسان‌ها در تعجب بودند و مى‌دانستند که این قدرت آنها نیست که آرزوهاى انسان‌ها را برآورده مى‌کند، بلکه قدرت فکر و اراده‌ى خود انسان‌هاست که به برآورده شدن آرزوهاى آنان کمک مى‌کند. کافى است که انسان‌ها به آن چه مى‌خواهند به دست بیاورند باور داشته باشند و با کار و اراده براى کسب آنها تلاش کنند و از قدرت و توانایى‌اى که خداوند بزرگ به آنها بخشیده در راه درست استفاده کنند.


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد