رشدشکوفه ها

برنامه های درسی و عملکردی کلاس سوم مدرسه رشد شکوفه ها

رشدشکوفه ها

برنامه های درسی و عملکردی کلاس سوم مدرسه رشد شکوفه ها

دلم برای کودکیم  تنگ شده 

 

 

 

برای روزهایی که باور ساده ای داشتم
همه آدم ها را دوست داشتم...
مرگ مادر "کوزت" را باور می کردم و از زن "تناردیه" کینه به دل می گرفتم
مادرم که می رفت به این فکر بودم که مثل مادر "هاچ" گم نشود...
دلم می خواست "ممُل" را پیدا کنم
از نجاری ها که می گذشتم گوشه چشمی به دنبال "وروجک" می گشتم
تمام حسرتم از دنیا نوشتن با خودکار بود
دلم برای خدا تنگ شده ...
خدایی که شبها بوسه بارانش می کردم...
دلم برای کودکیم تنگ شده ...

شاید یک روز در کوچه بازار فریب دست من ول شد و او رفت...

نوشته شده در جمعه بیستم بهمن 1391ساعت 23:55 توسط مژگان رحیمی| یک نظر |

مادرنایت اسکین

 یک کودک ،کودکی که آماده تولد بود، نزد خدا رفت و از او پرسید: "می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید، اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟" خداوند پاسخ داد: "از میان بسیاری از فرشتگان، من یکی را برای تو در نظر گرفته ام. او در انتظار توست و از تو نگهداری خواهد کرد. " اما کودک هنوز مطمئن نبود که می خواهد برود یا نه. اینجا در بهشت ، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافی هستند. خداوند لبخندی زد گفت: " فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد. تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود. " کودک ادامه داد: " من چطور می توانم بفهمم مردم چه می گویند وقتی زبان آنها را نمی دانم؟" خداوند او را نوازش کرد و گفت: "فرشته تو، زیباترین و شیرین ترین واژه هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی." کودک با ناراحتی گفت: " وقتی می خواهم با شما صحبت کنم، چه کنم؟" خداوند برای این سوال هم پاسخی داشت: "فرشته ات دستهایت را کنار هم می گذارد و به تو یاد می دهد که چگونه دعا کنی. "کودک سرش را برگرداند و پرسید : " شنیده ام که در زمین انسانهای بدی هم زندگی می کنند . چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟ "فرشته ات از تو محافظت خواهد کرد، حتی اگر به قیمت جانش تمام شود. "کودک با نگرانی ادامه داد: "اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی توانم شما را ببینم، ناراحت خواهم بود. "خداوند لبخند زد و گفت: "فرشته ات همیشه درباره من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد مرا خواهد آموخت، گرچه من همواره در کنار تو خواهم بود." در آن هنگام بهشت آرام بود، اما صداهایی از زمین شنیده می شد. کودک می دانست که باید به زودی سفرش را آغاز کن . او به آرامی یک سوال دیگر از خداوند پرسید: "خدایا ! اگر باید همین حالا بروم ، لطفا نام فرشته ام را به من بگویید. "خداوند شانه او را نوازش کرد و پاسخ داد: "نام فرشته ات اهمیتی ندارد. به راحتی می توانی او را مادر صدا کنی . "

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد